عکس بورانی اسفناج
رامتین
۴۵
۲.۰k

بورانی اسفناج

۱۵ اسفند ۹۸
سلام دوستای گلم،یه توصیه دارم صبح که بیدار میشید نروید سراغ اخبار که ببینید چند نفر درگیر بیماری شدن وچند نفر مردن،اینکار فقط استرستون رو بالا میبره ومقاومت بدنتونو کم میکنه ومستعدتون میکنه برای بیمار شدن،چند روز پیش مامانم گفت تا امروز انقدر بیمار شدن انقدرم فوتی داشتن دیروز تعدادشون فلان قدر بود،البته این کاری بود که خودمم روزای اول میکردما بعدگفتم مامان جان شما مسول آمار هستید یا جزو کادر درمانی هستین که انقدر امار ها رو دقیق دارید چرا هر روز این اعداد را چک میکنید وحفظ میکنید اگر این تعداد هفت یا هفتاد یا هفتصد باشه چه کاری از دست شما برمیاد.الانم به شما میگم خداییش چه کاری از دستتون برمیاد.منم دیدم کاری از دستم برنمیاد نه میتونم جلوشو بگیرم نه میتونم کسی رو درمان کنم نه میتونم برم کسی رو کفن ودفن کنم.بهترین کار اینه که ذهنمو درگیر نکنم وروح وروان خودم وخانوادمو خسته نکنم،تنها کاری که میتونم بکنم رعایت اصول پیشگیریه ودعا برای سلامت همه مردم وکادر درمانی وبهبود همه مریضاست،وطلب رحمت برای تمام رفتگانی که دستشون از این دنیا کوتاه شده.دعا کنید خیلی زیاد و انرژی مثبت بفرستید برا اطرافیان که همین انرژی میچرخه وتو زندگی خودتونم جاری میشه.من کیف میکنم از کلیپایی که منتشر میشه وکادر درمانی با کلی لباس وماسک و...دارن تو بیمارستان می رقصن تازه با اونهمه فشار کاری وروحی انگار وسط آتیشن ودارن میرقصن ودهن کجی میکنن به آتیش تا از رو بره ،کاری که همه باید بکنیم.فقط باشادی میتونیم این سایه شوم رو از زندگیامون بیرون بندازیم.😘😘😘
برا شروع همین الان گوشیو زمین بزارین وچند تا بشکن بزنید ،ببینیداطرافیان چطور سر ذوق میان امتحانش مجانیه.😇😇😎
بابام مدام غر غر میکرد،مامانم میگفت بس کن محمد جان حرص نخور برات خوب نیست.بابام میگفت مگه ندیدی چقدر خواهرت خودشو گرفته بود وهی میگفت ما لیاقت داریم و...نه بابا فقط تو لیاقت داری ماهم که بی لیاقت عالمیم.مادرم میگفت شیطونو لعنت کن خدارو شکر کن بی خیال باش.یکم که بابام سکوت میکرد دوباره یه چیز جدید یادش می افتاد ومیگفت آخه از این حرص میخورم دو روز نشده همه چی یادشون رفت ،یادشون رفت براشون چکار کردم.همین علی داداش خودم چی داشت،هیچی، من ضامنش شدم تو شرکت راش دادن.بابات اصلا آدم حسابش نمیکرد که دختربهش بده کل پس اندازمو دادم بهش تا با دست پر بره جلو.تازه والا خواهرتم مدیون منه اگر من واسطه نمیشدم که همون پنج سالی که عقد بودن میشد پنجاه سال ونمیتونستن برن زیر یه سقف.من کلی دوندگی کردمو باهزار بدبختی این دوتا زمینوجور کردم وبه این واون رو انداختم وقرض کردم تا دوتا آلونک ساختم.اساس همه چیو از من داشتن.حالا یادشون رفته.حالا لایق اونان ونا لایق ما.از لیاقتشونه که این شده حال و وضعشون ،مام که هالو نمیفهمیم تو این شرایط با کیا زد وبند دارن وچکار میکنن ومایحتاج مردمو چکار میکنن.ببین بهین جان چه روزیه میگم مال مردم خوردن نداره،چوب خدا صدا نداره اگرم بزنه دوا نداره،اینا دارن با جونشون بازی میکنن گیریم حکومت نمیفهمه اینا چه میکنن خدا که میفهمه.فقط خدا به آخر عاقبتشون رحم کنه.مادرمم با دلخوری گفت آمین،بابا ول کن مرد ما چکاره ایم دستمونو بگیریم رو کلاه خودمون باد نبره بسه ،بی خیال تو اعصابتو خرد نکن برات بده،برا کلیه ات هم بده.دوباره بابام انگار داغ کرد اومد حرف بزنه و گفت همین کلیه .که مادرم نذاشت ادامه بده وگفت استغفرالله مرد بس کن دیگه تا صبح میخوای حرف بزنی وبه آسمون وزمین گیر بدی ،بس کن دیگه رسیدیم خونه،صلوات بفرست.
مادرم پیاده شد ودر حیاطو باز کرد وپدرم ماشینو که صدای موتورش کل کوچه رو گرفته بود برد تو وسریع خاموشش کرد.آخه معتقد بود نباید همسایه ها رو آزرد وخودش به کسایی که ماشینشونو بخصوص شبا تو کوچه روشن میزاشتن وسر وصداش باعث آزار میشد لعنت میکرد وکلی فحش نثار شعور وتربیت نداشته اون فرد وخانوادش میکرد.مادرمم مدام میگفت مرد مگه کلانتر محلی چکار داری،بخواب .
خلاصه اونشب رسیدیم خونه هر چند دلم میخواست با همون حال خوشی که از خونه عمو داشتم میخوابیدم ولی عصبانیت وغر غرای بابام که دلیلشو کامل نمیدونستم وتو اون سن نمیتونستم درک کنم حالمو گرفت....5
آخر شب لباسای مهمونیمو درآوردم ولباسای نخی وراحت خونمو پوشیدم وخزیدم زیر لحاف واز خنکی رختخوابم کیف کردم.مامانم طبق معمول اومد پیشم ولپمو بوسید،وگفت خواب خوش ببینی.گفتم باشه.چشممو که بستم خواب دیدم رفتم سر جعبه شکلاتای عموم اینا وهمشونو خوردم،همه میگفتن کار بدی کردی تو اون حالت کابوس حس میکردم دلم درد میکنه از خواب پریدم دل درد شدیدی داشتم مامانمو صدا زدم.اونا هنوز نخوابیده بودنو همچنان با هم بحث میکردن،سریع اومدن تو اتاقم گفتم دلم درد میکنه،حالم بده ویکدفعه مامانم سطلو گرفت ومن بالا اوردم،بابام گفت آخه بچه کاه از خودت نبود کاه دون که از خودت بود،چرا اینقدر خوردی ،واقعا هم خیلی خورده بودم شرمنده شدم از کارم.بابام رفت برام نبات داغ درست کنه مامانمم پشتمو می مالید.سطلم بردن سر به نیست کردن.تو همون حالت به مامانم میگفتم کاش منم از اسباب بازیای غنچه داشتم،کاش میز تحریر داشتم،کاش از اون جعبه شکلاتا داشتم مامانم گفت بچه زبون به دهن بگیر چقدر کاش کاش راه انداختی.درهمون حین بابا با لیوان نبات داغ اومد وگفت برای تو هم میخرم البته با پول حلال.خرده خرده همه چی میگیرم.حرف بابا وگرمای نبات وآبجوش دلمو گرم کرد وپشت بندش چشمامم گرم شد وخوایم برد.تمام اون شب وشبای بعدی خواب جعبه شکلات رو میدیدم وچقدر برام دست نیافتنی بود.جمعه که شد عموم اینا سرزده اومدن گفتن شما که دعوت نکردین ولی مام جایی بجز اینجا نداریم خودمون اومدیم خونه امیدمونه وچشممون اینجاست .پدرم یخش واشد وگفت خوش اومدین ،ولی ما نمیتونیم مثل شما بلندبپریم، سفره رنگارنگم نداریم،مامانم چشم غره بهش رفت وگفت خوش اومدین منتظرتون بودیم وسریع رفت تو آشپزخونه ویه سیب زمینی رنده کرد وبا چندتا تخم مرغ یه کوکو انداخت تو ماهیتابه وبه چشم بهم زدنی سفره پهن شد.خاله مثل همیشه کمک مامان نرفت ولی مثل همیشه با من مهربون برخورد کرد از تو کیف راه راه رنگیش که یه زیپ وسطش میخورد ومعلوم بود خارجیه یه دونه از اون جعبه شکلاتا درآورد وبهم داد وبوسیدم،من که بال درآوردم.
طبق معمول رفتیم باغنچه بازی کردیم.غنچه گفت یه چیزی بگم من یه راز دارم ولی به کسی نگیا اگه بگی بابا مامانت میمیرن.
گفتم بگو تو روخدا من به هیچکس نمیگم.
گفت مامانم بچه تو دلشه،من دارم خواهر یا برادر دار میشم.ذوق کردم گفتم جدی گفت اره دروغم چیه .
واقعا اون روز برای اولین بار حس حسادت رو با تمام وجود چشیدم،این دیگه میز تحریر نبود که فقط دلم بخواد این بچه بود یکی که ادمو از تنهایی درمیاره همیشه برات میمونه نه مثل خوراکی تموم میشه ونه مثل وسایل خراب مال خود خود خود منه...
...